مرد دانشمند بعد از ۲۵ سال دوباره به دیدن پدر آمده بود.
بعد از بسیاری صحبتهای گوناگون، از معنا پرسیدم. گفتم چرا همه گویی در تلاشند که تنها سالم به گور برسند. خب ما که میدانیم خواهیم مرد، چرا تنها کارمان بشود سالمتر مردن؟ چرا استفاده نمیکنیم تا تمام شویم؟
گفت پرسشت از بنیادیترین پرسشهای آدمیست.
میگفت به نوعی انفجار ایدهی ناامیدی از خدا یا بیخدایی از جنگ جهانی اول و دیدن آن شر بزرگ شروع شد. انسان با اسب وارد جنگ شد و با تانک خارج شد. میدانست توپخانه چه قدرتی دارد اما هرگز ندیده بود که در چشم بههمزدنی میتواند یک جنگ را با خاک یکسان کند.
پس از ناامیدی از خدا، انسان در به در به دنبال معنا گشت. هر کسی جایگزینی ارائه داد. و شد جنگ جهانی دوم که شاید بتوان گفت دعوایی بود بر سر جایگزینهای معنا.
وقتی جنگ جهانی دوم نیز گذشت نه تنها خدا برای انسان ناامیدکننده شده بود که معنا هم دیگر بیمعنا شده بود.